امشب رفتیم خونه ی مامانِ بابا.
اسم من رو یادش نمیومد و هی بهم میگفت اسمت رو یادم رفته فلانی جان!خیلی بد خُلق شده و کم حرف میزنه.یعنی یکم که حرف میزنه،بعدش خسته میشه.
ولی امشب اونجا بهم خوش گذشت.براش نرگس خریدم.خیلی واکنش نشون نداد؛ولی امیدوارم خوشحال شده باشه.
آره داشتم میگفتم؛علیرغمِ همیشه،بهم خوش گذشت اونجا!یه عالمه خاطره از قدیما تعریف کردن و کلا فضای خوبی بود.سمی نبود امشب.
عاشق این سریالی ام که الان دارم میبینم.
دیروز با "خانوم میم" رفتیم بیرون برای اولین بار.خیلیییی خوش گذشت.امیدوارم شروع یک دوستی جدید و قشنگ باشه.
راستی دیروز بالاخره یه دفتر خاطرات قفل دار خرییییدم..وای باورت میشه؟
خلاصه این که همین.
میرم سریال عزیزم رو ببین و چوب شور بخورم.
خدافز.
راستی تو که کتاب خونی اگه رمان گندم از م.مودب پور رو نخوندی بخونش فهلنی
اون سبکی دوست ندارم