Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

شب مزخرف

سرمایِ بدی خوردم.

خواستم دیشب رو کنسل کنم و نرم،ولی دلم براش تنگ شده بود.

وقتی ما توی کافه نشسته بودیم و با هادی اومدن،مثل همیشه،بی توجه به هر چیز و هر کس دیگه ای،دستاشو باز کرد و اومد سمت من و بغلم کرد.گفتم نکن مریض میشی،گفت نه مریض نمیشم.دوباره همونطوری اروم و ملایم بغلم کرد.همینطوری که توی بغلش بودم با هادی هم دست دادم.به یه شکل خنده داری

خلاصه نشستیم و هادی و دوستِ من با هم حال نکردن و نشد که با هم برن توی رابطه..

شب نرفتم خونه ی دوستم،چون مامانش به مریضی خیلی حساسه و من نمیخواستم مریضشون بکنم.خواستم برگردم که ازم خواهش کرد برم خونه ش.حتی برگشت گفت گلی جان! شما میری توی اتاق من میخوابی و در رو هم میتونی قفل کنی حتی،منم توی پذیرایی میخوابم. راستش از این که سعی میکرد بهم دلگرمی بده غرق خوشحالی بودم.ولی بهش گفتم بخدا موضوع این نیست،موضوع اینه که من کلافه ام الان،برم خونه ی خودمون راحت ترم.ولی مرغش یه پا داشت و میگفت نه،با این حالت،اونم این وقت شب،نمیتونم بذارم این جاده رو تنها بری.با هم میریم و من با اسنپ برمیگردم.دیگه انقدر جون خودمو قسم دادم تا قبول کرد نیاد باهام.ولی نذاشت تا خونه ش هم برسونمش و یهویی دیدم میگه جلوی اون ۲۰۶ وایستا گلی. و دیدم داره اسنپ میگیره. بر اثر یک رابطه ی مزخرفی که قبلا داشتم،این تروما توی من به وجود اومده که پس حتما یک مشکلی هست!یک چیزی شده..بهش گفتم چیکار میکنی؟با خونسردی گفت اسنپ میگیرم. گفتم چرا؟گفت که برم خونه دیگه.گفتم لوس نشو..میرسونمت دیگه.که گفت نه عزیزم اینطوری راهت دور میشه،من از اینور میرم تو هم از اونور میری. باز هم بر اثر همون ترومای کوفتی،گفتم دارم ناراحت میشم.بذار میرسونمت دیگه. که یهو با تعجب نگام کرد و گفت گلی جان!میخوام اسنپ بگیرم تا مسیرتو دور نشه. یهویی بغضم گرفت و گفتم یعنی ناراحت نیستی؟ ابروهاش رو بالا داد و گفت چرا ناراحت باشم؟بیا..بیا بغلت کنم ببینم. و بغلم کردو کلی ماچ ماچیم کرد تا اروم شدم. گفت من دوست نداشتم اینهمه راه رو برگردی،ولی اگر میگی اینطوری راحت تری که خونه باشی،منم به حرفت احترام میذارم.

۵۸ دقیقه راه بود تا خونه ی ما.تمام اون مدت رو بهم زنگ زد،گوشی رو گذاشتم روی ایفون و تا برسم باهام حرف زد تا خوابم نبره و سالم برسم.

راستش حالم با بودنش خوبه و خوشحالم.

امروز یهویی پیام داد و گفت بهت افتخار میکنم.گفتم چی شد یهویی؟گفت همین که انقدر تعهد کاری داری و برای زندگیت تلاش میکنی رو میبینم،کیف میکنم.

نمیدونم در ادامه چیا بشه.نمیخوام هم به چیزی فکر کنم.فقط میخوام از لحظه های با هم بودنمون لذت ببرم.

شکر و الهی شکر.

شب بخیر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد