امروز رفتم ناخونامو درست کردم،بعدشم موهام رو کوتاه کردم.
دیشب بهش گفتم دوست دارم وقتی موهامو کوتاه میکنم،همون موقع ببینی. یهویی گفت یادت باشه عکسشو بفرستی. ناراحت شدم و گفتم یعنی نمیای؟گفت گلی بخدا انقدر این روزا دست تنها ام. نذاشتم ادامه ی جمله ش رو بگه و خلاصه گفتم که ناراحتم. ولی دلم نمیومد ناراحتش کنم و با شوخی و خنده میگفتم. هی نازمو کشید بعد گفت گلی جان!من خودم بیشتر از تو دوست دارم ببینمت فردا، بعدشم،من کی گفتم فردا نمیام؟اصلا من همچین حرفی زدم؟تو عجله میکنی نمیذاری من بگم..بخدا تا الان داشتم فکر میکردم برنامه رو چجوری بچینیم. اینا رو که میگفت،دلم میخواست بغلش میکردم..خلاصه بهش گفتم اره راست میگی،میدونم شلوغی این روزا،اشکالی نداره همون پنج شنبه همو میبینیم. که بعد گفت نه عزیییزم(دقیقا به همین غلظت) فردا رو اوکی میکنیم، بذار من یکم فکر کنم،فردا باهات هماهنگ بشم؟
خودش گشت،یه کافه ی خوب پیدا کرد و بهم ادرسش رو داد و گفت تا تو برسی،من چند دقیقه ی دیگه ش میرسم. رفتم نشستم و یه نیم ساعتی منتظر بودم
قبلش رفتم شهر کتاب،دفتر و خودکار خریدم که برم توی این فاصله که پسر گوگولی میاد،کارامو انجام بدم توی کافه. و چقدر خوب شد که نوشتم کارامو! مغزم داشت درد میگرفت و اروم شدم.
همینطور که غرق نوشتن و حساب و کتاب روزام بودم،یهویی دیدم یکی پرید کنارم و گفت ببخشید شما تنهایین؟ و بغلم کرد..اخ که چقدر از دیدنش خوشحال شدم :))))))))
خودمو توی بغلش گم کردم و هی گفت گلی ببینمت،گفتم نهههه زشت شدم زشت شدم! که گفت عه نکن بذار ببینمت حالا..بعد یه لبخندِ عمیق زد و گفت گلی جان!!! کجا زشت شدی؟چقدررررر بهت میاد! گلی چقدر بهت میاد.. و تا اخر شب هی میگفت چقدر بهت میاد چقدر بهت میاد :دی
موقعی که هادی رفت و ما موندیم،وقتی داشتم باهاش خدافظی میکردم،گفت برو توی ماشین من میام توی ماشینت..گفتم خب حتما میخواد بیاد حرف بزنیم و چیزی بگه. همینطور که توی ماشین نشسته بودم،یهویی دیدم با یه دسته گل اومد تو!! یه دسته گلِ آفتابگردون..ساده ی ساده اما خیلی خوشگل؛با یه کاغذِ سفید که دورش بسته شده بود.بهش گفتم این کجا بود؟؟؟؟گفت توی زینِ موتور گذاشته بودم، بعد گفت گلی شد یه ماه که با همیم،مبارکمون. آخ..اگه بدونی توی دلم چه خبر بود! یهویی توی دلم پر شد از شکوفه های صورتی و سفید،دلم گرم شد و لبم خندون..از خوشحالی بغلش کردم و ماچش کردم..من اصلا یادم نبود!! فکر میکردم دو سه هفته گذشته!بهش گفتم امکان نداره! یه ماه شد؟!گفت اره عزیزم،کیفیت رابطه رو ببین،انقدر خوبه اصلا متوجه گذر زمان نشدیم :دی
میدونی؟ فقط یک بار بهش گفته بودم که من عاشق گلم و نگفته بودم عاشق افتابگردونم! فقط اون روز که ایونتِ گلِ دوستش بودیم،یهویی چشمم خورد به یه افتابگردون و گفتم وای افتابگردون!همون موقع گفت دوسش داری؟گفتم اره خیلی..و رفت و واسم اوردش.
میخوام بگم کسی که براش مهم باشی،نیازی نیست خواسته هات رو بارها و بارها بهش بگی..نیازی نیست توضیح بدی،فلسفه و چرایی خواسته ت رو واسش بگی! نیازی نیست خواهش کنی و هی یاداوری کنی..یک بار یک موضوعی رو بگی،به خاطرش میمونه.
اخ چقدر خوشحالم از بودنش.. :)))
خدای خوب من..
میدونم که تو خیر میخوای برای من همیشه..تو بخواه،چون هر آنچه که تو بخوای،قطعا خیره.
شکر و الهی شکر،بابت همه چیز.
شب بخیر.