Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

همین خوبه

کل امروز پکر و بهم ریخته بودم..

ظهر پنج شیش دقیقه تلفنی حرف زدیم و بعدش من همش کلاس داشتم.

بین کلاسام خواستم بهش زنگ بزنم،مسیج دادم ولی دلیور نشد و متوجه شدم که سرش شلوغه.

اومدم خونه،خیلی عصبی بودم و ضربان قلبم بالا بود و خیلی بی قرار بودم..بهش زنگ زدم،اما گفت در دسترس نیست.

دوباره همون تروماهای قبلی..همون اضطراب های قبلی،تکرار شدن.

چون توی پی ام اسم،”نکنه”ها شروع کردن و به مغزم هجوم اوردن..

اما به خودم مسلط شدم و گفتم حتما گوشیش خاموشه.

هادی که توی اینستا برام پست فرستاد،بهش گفتم پیش همدیگه این؟گفت اره، و سریع گفت گوشی پسر گوگولی خاموش شده.

تا گوشیش رو به شارژ زد،بهم مسیج داد که برم خونه بهت زنگ میزنم عزیزم.

وقتی زنگ زد خیلی خسته بود.منم خسته بودم.اصلا جو مزخرفی بود اوایل مکالمه. حتی سر برنامه ی اخر هفته،داشت دعوامون میشد.یعنی من داشت دعوام میشد؛اونم خیلی اخلاقای من هنوز دستش نیومده دیگه..

خلاصه گذشت و هرچی بیشتر با هم حرف زدیم،دیدم هی حالم داره بهتر میشه.

اخر مکالممون بهش گفتم وقتی باهات حرف زدم حالم بهتر شد.گفت کاش بهم زنگ میزدی امروز قربونت(لازمه دوباره بگم خیلی بامزه میگه قربونت و من دلم میخواد ماچش کنم؟!)

دوست داشتم بگه فردا همدیگه رو ببینیم ولی چیزی نگفت.

خودم چرا چیزی نگفتم؟

هیچ نمیدونم!

واقعا چرا؟ شاید اونم دوست داشت که من بگم..هان؟

حالا اشکالی نداره..فردا بهش میگم.

خدای من..

شکرت..و الهی شکرت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد