من خیال پردازِ خیلی ماهری ام. اصلا عاشقِ بازیِ خیالم. بازیش اینطوریه که دراز میکشی و چشمات رو میبندی و بعد،هرچیزی که دلت میخواد رو تصور میکنی و از این دنیا رها میشی.وقتی دیگه خیلی حرفه ای بشی،با چشم های باز هم میتونی خیال پردازی کنی!یا وقتی یکی داره صحبت میکنه و تو حوصله ت از حرفاش سر رفته،میتونی تصور کنی؛هرچیزی که دلت میخواد رو.
مثلا من خیلی وقتا میرم پیشِ شیرا و پلنگا.یا خیلی وقتای دیگه میرم توی جنگل و از بین درختا و شبنمِ برگاش رد میشم،نور خورشید بهم میخوره و گرم میشم.حتی جاهای ترسناک هم میرم؛ولی معمولا قایم میشم تا کسی منو نبینه چون که میترسم خب!
معمولا ادما نمیفهمن بازیِ خیال چجوریه؛ولی من این کار رو خیلی خوب بلدم.برای همینم عاشقِ کتاب خوندنم ^^ چون میتونم شخصیت ها رو تصور کنم،جاهایی که میرن،احساساتی که دارن،همه و همه رو تصور میکنم و غرق لذت میشم.
ولی ادمای خیلی کمی هستن که میتونن این حسم رو درک کنن و من از کتابایی که خوندم براشون میگم.این یکم غمگینم میکنه.
ولی خب،اشکالی نداره.من از پس خیلی کارا تنهایی بر اومدم؛این یکی هم از هموناس.
کتابا واقعا بهترین دوستایِ همه ی زندگیِ منن.
الان دلم میخواد مامان و بابا رو ببوسم که از همون موقع که خیلی کوچولو بودم یا توی دلِ مامان بودم،برام کتاب میخوندن.
این بهترین چیزِ زندگیمه.
امروز چون دو تا کتاب خوندم،روی ابرا بودم.روی ابرای پفکیییییی.
شب بخیر.