بنی روی یکی از مبلا،مست و خمار نشسته و همزمان که چرت میزنه،حواسش به همه هم هست.
.
مامان توی اشپزخونه ست و داره ظرفا رو میشوره.
.
بابا داره کباب ها رو به سیخ میکشه و همزمان درمورد موضوعی که اینروزا به فکرشیم صحبت میکنیم.
.
انار رفته حموم.
.
منم دارم دیتایی که بابا ازم خواسته رو پیدا میکنم و همزمان تماشاشون میکنم و قند توی دلم آب میشه.یه ذره دو ذره نه ها! کیلو کیلو..
.
در پس زمینه هم شاهرخ داره میخونه نازکی مثل گل،قلبت آهنه،با من دشمنه؛ مامان اینا هم دارن باهاش همخوانی میکنن. بامزه های قلبم.
.
جمعه جون؛دوستت دارم.