دیروز یه خانم چادری اومد به منشی اموزشگاه گفت با یه تیچری که اسمش گلی هست کار داره و بعد تا منو دید بغلم کرد و بوسم کرد و من متعجب بهش نگاه می کردم که چرا انقد قربون صدقه م می ره. همش منتظظر بودم بگه من مامان واقعیت هستم و حالا بعد سال ها پیدات کردم و برای همین انقد باهات مهربونم.. یا بگه یکی بوده که خیلی پولدار بوده و موقع مرگ همه داراییش رو به تو بخشیده. اما اون خانم اینارو نگفت. فقط چرت و پرت می گفت. بهش گفتم نمی شناسمش و اسمش رو پرسیدم. اسمش مونس بود. من تا همین دیروز فکر می کردم مونس اسم مرداست. گفت که دورادور مامانم رو می شناسه و فقط اومده که منو ببینه. وقتی رفت اول رفتم صورتم رو شستم چون اون بوسم کرده بود و حالم رو بهم زده بود.چیه خب؟احساس میکردم صورتم تفی شده. بعدش همکارا گفتن شیرینی بده و این حرفا. منظورشون این بود که مثلا این خانم یه پسری داره و اومده منو ببینه. چه فکر زشتی! بعد به مامانم گفتم که گفت اره می شناسدش. خلاصه هرکی که بود بدجوری حس بد بهم داد.