Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

هورمون های پلید

خب؛موضوع اینه که وقتی هیچ کسی بهم باور نداشت،من خودم یک تنه تلاشم رو کردم که به اون موفقیتی که میخوام برسم.

برگشته میگه "آره اونا بهت اعتماد ندارن چون تازه وارد این کار شدی و حق دارن." هرچی میگم بابا اصلا موضوع حرفشون این نبود! از این که من نخواستم باهاشون ادامه ی همکاری داشته باشم سوختن و حالا دارن اینطوری میگن. بعد یهویی به خودم اومدم و دیدم عه! این آدم هم که فکر میکردم حمایتم میکنه،این هم بهم باور نداره. و بعد الکی بهش گفتم که فلانی جان خیلی حالم بهتر شد مرسی باهام حرف زدی. اینو گفتم تا صحبت رو تموم کنم. خیلی وقته که انرژی صرف نمیکنم برای اثبات خودم به بقیه.

من همه ی کار ها رو سپردم به خدایِ مهربون و عزیزم.میدونم که خیر میخواد برام. میدونم که بهترین ها رو میخواد برام. برام مهم نیست کی کنارمه و کی نیست! برام مهم نیست که کی تشویقم میکنه و کی نمیکنه. این چیزا اصلا برام مهم نیست. فقط برام اون هدفمه که مهمه. اون رسالتی که بخاطرش مهاجرت نکردم و موندم ایران.فقط همون برام مهمه. نه هیچ چیز دیگه ای. این کار رو که انجام بدم،بعدش میتونم با خیال راحت بمیرم.اما هنوز نه.هنوز دلم میخواد زنده باشم و به اون هدفم جامه ی عمل بپوشونم. همون هدفی که هیچ کسی ازش خبر نداره  و هیچ وقت هم به هیچ کسی نمیخوام بگمش. هدفی که یک ساله با قدرت توی ذهنمه و میدونم که رسالت من توی زندگی همینه. برای همین مسیرم عوض شده و اصلا برای همین به این دنیا فرستاده شدم.

سانی اون آدمیه که خیلی اضطرابم رو زیاد میکنه. دیدنش،پیامش یا هرچیزی که مربوط بهش باشه. نمیخوام در مقابلش اینطوری باشم.

اَه سردردم دوباره شروع شد.تازه یه چند ساعتی بود که کمی آروم شده بودا.

من این روزها از همیشه بیشتر تلاش میکن. بیشتر از همیشه میدوم و خیلی چیزایِ دیگه.

به معنای واقعی هم هیچ کسی بهم اونطوری که باید،باور نداره. هیچ کسی هُلم نمیده رو به جلو؛هیچ کسی تشویقم نمیکنه و من هیچ کسی رو ندارم که خوشحالیام از موفقیتام رو باهاش شریک بشم. شاید بگی مامان و بابام چی؟ باید بگم نه. اونا هم ذوق نمیکنن؛همش منتظرِ قدم بعدی من هستن.

نمیدونم شایدم چون پی ام اس هستم اینطوری کدر نگاه میکنم به همه چیز.

دلم نمیخواد برم توی رابطه. حوصله ی سر و کله زدن با ادمِ جدید رو ندارم :)

"الف" خیلی پسر خوبیه. و به تازگی از حرفاش متوجه شدم که به من علاقه پیدا کرده. اصلا خوشحال نیستم از این موضوع. همه  ی اون چیزایی که بین من و الف داره رخ میده،سال 96 توی دانشگاه هم برام اتفاق افتاده بود. همه چیز دقیقا همین شکلی شروع شد و همین شکلی هم پیش رفت.نمیخوام دوباره اون موضوع تکرار بشه. من دوست داشتم با الف فقط دوست بمونم.ما دوستای خیلی خوبی هستیم.کاشکی هیچوقت احساسش رو بهم علنی نگه.نمیخوام اذیتش کنم. نمیدونم چه غلطی کنم.

از اون طرف هم به "ح" نامی چند روزه توی زندگیمه و کمی با هم چت میکنیم تا همدیگه رو ببینیم این هفته.پسر بدی نیست فقط اهل کتاب نیست. این موضوع خیلی میخوره توی ذوقم از آدما! همشون هم میگن نیاز به انگیزه داریم. بابا مگه با بچه طرفین آخه! 

وای چقدر بد اخلاق و بی حوصله ام...

فردا سانی گفته بهش زنگ بزنم.ایشالا که خیر باشه.

پی ام اس نمود ما را.

ایش.