Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

قند کیلو کیلو

صبح که بیدار شدیم،گفت گلی از اسنپ فود نون سفارش بدیم؟گفتم اره..بعد که اومدیم سفارش بدیم،زده بود ۴۵دقیقه ی دیگه میاره!یکم نگاهم کرد و گفت من برم نون بگیرم از سر کوچه تا تو املت درست کنی؟و پرید و رفت نون گرفت..املت درست کردم.همش بهش گفتم بد شده؟دستمو گرفت و گفت به این خوشمزگی شده!چرا میگی بد شده؟گفتم اخه یبار من املت درست کردم و یکی که برام خیلی مهم بود نظرش،زد تو ذوقم..گفت نه گلم،خیلی هم خوشمزه شده اتفاقا.برات لقمه بگیرم؟ :)))))))))) (عاشق اینم که اینطوری حواسش بهم هست)

اومده نشسته روبروم و بهم زل زده.با تعجب نگاش میکنم،گوشیم رو قفل میکنم و از روی تخت بلند میشم و ازش میپرسم چی شده عزیزم؟میگه گلی! باید یه چیزی رو بهت بگم..میشینم روبروش؛دستاشو میگیرم و همینطور که یهویی نگران شدم،بهش میگم جانم؟چی شده عزیزم؟ میگه گلی! تو خیلی خوشگلی آخه…. :))))))

…….

دیشب از شدت خستگیر،بیهوش شد.مثل همیشه،بوسم کرد و منو کشید توی بغلش تا بخوابیم.یکم که گذشت،صدای خر و پفش در اومد.حالا مگه خوابم میبرد؟ هی صورتشو ناز و نوازش میکردم و یکم قطع میشد،دوباره صداش در میومد. دلم نمیومد بیدارش کنم. صداش زدم و گفتم عزیزم میشه به پهلو بخوابی؟به پهلو میخوابید و دیگه صدای خر و پفش قطع میشد. بد خواب شده بودم و خوابم نمیبرد. همینطور که تلاش میکردم بخوابم،وقتی از حالت دراز کشیده به پهلو،به حالتِ طاق باز درمیومد،همون طوری توی خواب،بغلم کرد،پیشونیم رو بوس کرد و دو ثانیه بعدش دوباره صدای خور و پفش بلند شد دو بار این حرکت رو انجام داد. امشب براش تعریف کردم و غش کردیم از خنده. بهم گفت گلی خانوم! ببین چقدر ما از شما خوشمون میاد که توی ناخودآگاهم هم اینطوری جا افتاده :)))))))

…….

ایما و اشاره کردنای ادما،خیلی بهمم میریزه. الانا خیلی بهتر شدم البته.

امشب داشتم با مریم تلفنی صحبت میکردم،هادی یه چیزایی رو با ایما  و اشاره به پسر گوگولی گفت و بعد من هرچی بهش گفتم چی گفتی،مسخره بازی دراورد.منم بهم ریختم. قرار بود بریم برای مهمونیِ پنج شنبه،خرید کنیم.بد اخلاق شدم و به پسر گوگولی گفتم که من دلم نمیخواد خرید کنم و نریم خرید.فهمید که ناراحت شدم.گفت گلی جان.میدونم که نباید این حرکت رو میزد هادی.کارش زشت بود.بهش گفتم اینطوری نکن گلی استرسی میشه. بعدم عزیزم،تو باید بدونی که من برات توضیح میدم.اینطوری بهم نریز تا با هم صحبت کنیم. صحبت کردیم و حتی با هادی هم مطرح کردیم و حل شد. بهش گفتم تو خیلی با درک و با درایتی و خیلی از این ویژگیت خوشم میاد. :)))))))

……..

یه مدتیه زیاد سیگار میکشم.

دیشب انقدر سرفه کردم که داشتم خفه میشدم و نفسم سخت بالا میومد.صبح بعد از صبحانه،یه سیگار روشن کرد و از منم پرسید میکشی؟براش توضیح دادم که دیگه نمیخوام بکشم..اومدم جمله ی بعدیم رو بگم که گفت«میدونم..منم از این به بعد حواسم هست گلم.نگران نباش» حتی امشب به هادی گفت گلی جان تصمیم گرفته که دیگه سیگار نکشه،حواست باشه بهش تعارف هم نکنی. :)))))))))

………

امشب پشت تلفن بهم گفت گلی! چقدر خوبه که با تو توی رابطه ام..تو برای من،یه تراپیستی،یه معلم خوبی،یه شنونده ای،همراهی و از همه مهم تر،رفیقی گلی… آخ که قند توی دلم آب میشد.کیلو کیلو.

در ادامه یه داستانی رو برام تعریف کرد و گفت تو هم همینی برای من..نعمتی.مثل یه نعمت وارد زندگیم شدی و من هرروز خدا رو بخاطرش شکر میکنم. :)))))))))

……

دیشب،سرش رو که بغل گرفته بودم و با موهاش بازی میکردم،یه نفس عمیق کشید و گفت گلی! هرکسی باید یه جایی داشته باشه که اونجا،آروم و بی دغدغه س..تو اونجایی برایِ من. :))))))))

……

دیشب،وقتی یه موضوعی پیش اومد و خیلی از خودش ناراحت شد،بهش اطمینان خاطر دادم که هیچ اشکالی نداره و با هم حلش میکنیم.کمکش کردم درموردش صحبت کنه تا از ناراحتی و احساس بدش کم بشه.یه سیگار روشن کرد،یه پک به سیگارش زد و گفت میدونی گلی؟تو خیلی خوب منو پذیرفتی..گفتم یعنی چی؟گفت یعنی همینی که هستم رو،خیلی خوب پذیرفتی و من کنارت،خیلی خودمم..راحتم باهات.

بهش گفتم منم همینم.کنار تو چنان احساس امنیتی دارم که لوس ترین ورژن خودمو هم بهت نشون میدم..بهش گفتم میدونی تو اولین نفری هستی که اینجوری بچگونه حرف زدنِ منو میشنوی؟موهام رو از توی صورتم کنار زد و گفت خیلی هم قشنگ حرف میزنی.خوش به حالم پس :)))))))

……

امشب که من و هادی رو تنها گذاشت تا بره گوشیش رو از خونه بیاره و من و هادی هم فرصت داشته باشیم مشکلمون رو با هم حل کنیم،هادی وقتی داشت یه چیزی رو برام توضیح میداد،بهم گفت گلی اون از تو خوشش میاد. :)))))))))

…..

خدایا..

ممنونم ازت..بابتِ حضور امن و گرمش.

شکر و الهی شکر.

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه میم شنبه 19 آبان 1403 ساعت 14:16 http://www.fatememim.blogfa.com

چقد خوبه که اینجوری پیش هم میمونین هم یه نیمچه زندگی میکنین هم اینکه همو خوب تر می‌شناسین واقعا برا همه لازمه تو دوران دوستی و این حرفا
شاد باشی باهاش عزیزم تو لایق بهترینایی
ولی خیلی روییای بیدارمیشینا
من از استرس اینکه صبحا از م صبحونه نخواد خودمو میزنم به خواب

عزیزدلم..اره واقعا خوبه تجربه های اینچنینی..خیلی به شناخت کمک میکنه.
مرسی قزبونت برم من.
چرااا؟باحاله که صبحونه درست کردن..تنبل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد