Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

ممنان

خب ما امروز غروب از شمال برگشتیم و یکی دو ساعتی میشه که رسیدم.

توی مسیر برگشت خیلی حرف زدیم.

از چیزی که ناراحتم کرده بود حرف زدیم.خیلی ساکت شدم و رفتم تویِ خودم که ازم پرسید «کجایی؟» و بهش گفتم دارم فکر میکنم و یکم دیگه بهت میگم به چی.

از این بهش گفتم که خیلی احساس بدی دارم.راستش واقعا هم احساس بدی داشتم و همینطوری گفتگو های درونی به شدت منفی و چندشی با خودم داشتم.اما همش بهم این موضوع رو گفت که ایرادی نداره و این باید برای من یه تجربه بشه؛بهم یاداوری کرد که من از همه توی اون جمع خیلی کوچیک ترم و حتی گفت خودش وقتی هم سنِ من بوده اصلا این مدلی که الان هست نبوده.بعدشم گفت قرار نبود اورتنینک کنیا..دستمو گرفت و آروم شدم :)

دیگه این که همین.خیلی خوش گذشت :)

پریود هم شدم؛البته دیروز.با تشکر از همکاری رحمِ عزیز و باشعورم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد