Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

Woo-Hoo

مینویسم..حتی وقتی که نوشتن هم بلد نبودم،مینوشتم.. اینجا دفترچه خاطرات منه ^_^

آن روزی که میخواستم

سکوت،اون چیزیه که در این یک سال گذشته قدرش رو خیلی بیشتر میدونم و لحظه هایی که میتونم در سکوت سپری کنم،معنای خیلی خاصی دارن برام.

امروز که بیدار شدم،اول یکم پلک زدم تا ببینم بازم سر درد دارم یا نه..و باورم نمیشد که سر درد ندارم.ولی خیلی مود پایینی داشتم.

از حرص رفتم توی اینستاگرام و الکی چرخیدم!با حرص!

بعد نکاهم افتاد به خودم..توی آینه ی کمدِ کنارِ تختم.دیدم موهای مشکیم،دارن رشد میکنن.همونطوری قشنگ و موج دار و طبیعی و زورشون داره به موهای رنگ شده م میرسه.همینطوری که یه وری خم شده بودم تا عینکم رو از روی زمین بردارم،زیر لب به خودم گفتم تو چقدر خوشگلی!

بعد دوباره برگشتم توی اینستاگرام.

بلند شدم چایی ساز رو روشن کردم و باز دراز کشیدم. روبروم که نگاه کردم،دیدم چه هوایِ gloomy و خوبی شده. بعد با خودم گفتم گندم مگه دیروز دلت نمیخواست خونه باشی، Chet Baker پلی کنی،شمع و عود روشن کنی و در لحظه باشی؟ و یهویی از جام پریدم.

همینطور که Chet Baker عزیزم صداش از اسپیکر خونه 

خش میشد،رفتم اون آباژور کنار کتابخونه که نور زرد داره رو روشن کردم،با خودم فکر کردم مامان کجاست؟بعد یادم اومد رفته یوگا..رفتم آشپزخونه و برای خودم یه چیزی ساختم.صبح ها دلم میخواد اول یک نوشیدنی گرم بخورم تا دلم گرم بشه؛این بار توی نوشیدنی عزیزم کمی گلاب ریختم تا آرامش بده بهم.توی فنجون خوشگل و یاسی رنگِ مامان برای خودم درستش کردم. در همون حین با خودم فکر میکردم که من چقدر دوست دارم شبیه مامان باشم.صداش توی گوشم پیچید و گفت"مثل من چیه؟تو نمیدونی چقدر خوبی.." مامان تنها کسیه که خوبیای من رو با جزئیات بهم میگه.چیزی که من عاشقشم و نیازش دارم توی زندگیم.

در یخچال رو باز کردم و دیدم بابا برام ساندویچ درست کرده و روش یه نوت نوشته: دوستت دارم. قلبم پر از شکوفه های گیلاس شد.

بعدش چهار تا شمع روشن کردم.و البته یک عود! با خودم فکر کردم که بای یک عود با رایحه ی وانیل بخرم..عودِ سیب و دارچین داره خسته م میکنه.

با خودم فکر کردم چقدر پری بی معرفته..یه هفته س یه پیام نداده!فقط برای رژی که میخواست برام سفارش بده با هم حرف زدیم.با خودم گفتم انقدر پیام نمیدم تا ببینم چیکار میخواد بکنه! ولی بعد یه صدایی توی دلم گفت حالا یه بار دیگه هم پیام بده؛تو که میدونی حالش خوب نیست. خب پری واقعا حالش خوب نیست. به لحاظ روحی منظورمه.مامانش انقدری کنترلگری میکنه که گاهی احساس میکنم اختیار فکر کردن رو هم از پری گرفته. اون از مامان و باباش که همش با همدیگه توی جنگ و جدالن،اونم از پارتنرش که فکر خودشه همش و افتضاح ترین شنونده ی جهان هستیه!(به من چه اصن.) 

"مامانِ پری اونسری بهش گفته اینجا خونه ی منه و من میگم چی درسته و چیکار نمیتونی بکنی." ولی من هیچوقت اینو توی خونمون نشنیدم. "شریک" بودن همیشه اولویت بوده اینجا!همیشه شنیدم "ما" ..خونه ی ما،زندگیِ ما،وسایلِ ما،داراییِ ما...اینجا چیزی به اسمِ "من" وجود نداره..شاید بخاطر همینه که "ما" انقدر مفهوم عزیز و زیباییه برای من. آخ دلم برای مامان و بابا تنگ شد.

من آدمِ خوشبختی ام.

شاید چیزایی که میخوام رو،الان ندارم توی زندگیم..شاید چیزایی رو میخوام و برام آرزو شده که برای خیلیا در دسترسه و به آنی بهش میرسن،اما من دارایی هایی دارم که آرزوی آدماس.

البته من هنوزم وقتی به نداشتنشون فکر میکنم،بغضم میگیره،اخم میکنم  و عصبی میشم..ولی باهاشون کنار میام.یعنی باید کنار بیام.

خب دیگه مامان اومد.

خدافظ/.

+خدای مهربونم،بابت همه چیز شُکر و بوس.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد